نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و باز و او یکریز و پی در پی ،
دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را
خدایا کفر نمی گویم
پریشانم...
چه می خواهی تو از جانم؟!!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است واز احساس سرشار است.